خنده های بلند و افکار عمیق
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 17:18 :: نويسنده : ریحانه قبادی
یه داستان کوتاه و خیلی قشنگ رو در این پست قرار دادم. امیدوارم خوشتون بیاد. لطفا اگر خوندید نظر هم بدید
از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه! او فرمود: حل مشکلات تو کار من نیست، من به تو عقل دادم و تو با توکل به من به مراد مقصود می رسی از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و او گفت: نه! او فرمود: باز گرفتن غرور کار من نیست بلکه تویی که باید آنرا ترک کنی از خدا خواستم به من شکیبایی عطا کند و او گفت: نه! خدا فرمود: شکیبایی دست آورد رنج است و به کسی عطا نمی شود باید آنرا به دست آورد از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت: نه! خدا فرمود: خود باید متعالی شوی اما به تو یاری میرسانم تا به ثمر بنشینی از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم خدا فرمود: آفرین بالاخره مقصود اصلی را دریافتی از او نیرو خواستم او مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم از او حکمت خواستم او مسائل بسیاری به من داد تا حل کنم از او شهامت خواستم او خطر را در مقابلم قرار داد تا از آن بجهم از او عشق خواستم انسانهای دردمند را سر راهم قرار داد تا به آنها کمک کنم از او کمک خواستم به من فرصت داد هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما به آنچه نیاز داشتم رسیدم! نظر یادتون نره نظرات شما عزیزان: ستایش
![]() ساعت23:56---21 شهريور 1390
مطالبت خیلی زیباست و مورد استفاده من قرار گرفت
![]() ![]() ![]()
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |